رواق



 

هرگوشه ی تهران جای پای یه دوره از زندگیمه با یه سری آدما آدمام تکراری نبودن ، مدام عوض می شدن هر مرحله ،  موندنی نبودن ، یا نه . من اهل موندن نبودم . گاهی فک میکنم اگه قرار باشه برگردم و‌ یه جای تهران و با همون آدما انتخاب کنم و‌بیام جلو می رسم به این نقطه که فقط و فقط باید تموم میشدن ، تموم می شدن و می رسیدم به این جا.گاهی یه محدوده پیدا میشه که آدم و گیر میندازه، می‌مونی ، هر کاری کنی ازش در نمیایی ، آدما میرن و‌میان خودشون و به آب و آتیش می زنن تا به این جا برسن ، تا پاگیر شن ، جا گیر شن

هر جای از تهران و نگاه میکنم یه دوره از زندگیم و‌می بینم توش با اون ادما . آدمایی که موندنی نبودن . باید میرفتن تا اینجا جاگیر شم .

 

 


 

در من زنی است که هر صبح آرشه در دست میگیرد و ویلون می نوازد و وقتی خورشید به وسط آسمان می رسد چنان دیوانه وار کمان را بر سیم ها می کشد که پاره می شوندساز را پرت میکند به گوشه ای و خود به گوشه ای دیگر مشغول زخمه های نواختن.

خورشید که غروب می کند،سرخی که به آسمان می آید، دوباره سیم ها را وصله می کند و دستمال میکشد به ساز و مرتب گوشه ای می گذارد تا دوباره شروع کند،  فردا وقتی خورشید بر آمد .

 

 


 

 حال معتادی رو دارم که یه روز صبح بلند میشه و می خواد اعتیادش رو بذاره کنار ، یهویی و بی مهابا . با ذره ذره آبی که می خوره این سم از بدنش میاد بیرون ، تک تک سلول هاش از درد مچالش میکنن و تا ساعت ها و روزها حتی  له و دردناک تو خودش گوله میشه . این قدر باید تحمل کنه که بیاد بیرون این عادت دردناک و پر از وسوسه . وسوسه ای به وسعت رسیدن به رویایی دور

 

 

 


 

صداش تو سرم می پیچه .کنار اون گوشه ی حیاط نورهدایت تو  خیابون مژده  نشسته بودیم ، داغون بودم  یا شایدم اون موقع ادای داغونا رو در می آوردم ،  سخت بود ولی سختی الان و شاید ده سال قبل میگه که اون سختی ها توهم بودن ،در گیر بودم ، در گیر دوستام ، در گیر رفیق هام ، اون موقع ها بود که ناجی طور  میخواست کمکم کنه ، نمی دونست خودش باره، فکره ، دردسره . ولی بود ، همیشه همون جا بود ، درست روی پله سوم  حیاط بزرگ اون ویلای نورهدایت تو خیابون مژده ، همون جا با همون زاویه نگاه و به قول مونا از گوشهی چشم با جذبه  خاص خودش .درست همون جا آب پاکی رو ریخت رو دستم که یه روزی می رسه که هیچ کسی برات نمی مونه ، هیچ کسدنیا دیده ام نه به این معنا که  که همه جای دنیا رو دیده باشم ، نه ، آدم،  زیاد دیده ام ، آدم های زیادی که عموما خودخواه بودند و منفعت طلب . آدم هایی با اعتقاد و منش و سبک زندگی های خیلی متفاوت  ، دوست و آشنا زیاد داشته ام ، زیاداما حالا به این نقطه از دنیا رسیده ام "هیچ کسی برات نمی مونه "  . نمونده ، یا بهتر بگم نبوده

ولی حالا صدای باد دارد می پیچد. طوفانی در راه است .از صدای بی قرار مرغان سر شاخه نشسته میشود فهمید .

 

 

 


 

این که گمان کنی قراره روزی بیاد دیگه تنها نباشی خیال بزرگیه . تنهایی حجمیه که آدم از بدو تولد با خودش جایه جا میکنه و این حجم با ما بزرگ میشه و بزرگ میشه و بزرگ میشه و مدام تغییر حالت میده ، به شکل آدم های مختلف در میاد و کنارت جا میگیره و گاهی اینقدر بزرگ میشه که جایی برای بودنت نمیداره  

 

 

 

 


 

 

میون تمام کار های اسفندی که بیشتر شبیه مرگ است تا شبیه زندگی دوباره و بهار. (این دویدن ها و روز شماری کردن ها و سال بعد گفتن ها و کار ها رو حواله ی١٣روز دیگه کردن، بیشتر  شبیه مرگ است که انگار قرار است همه چیز تمام شود. یک فنایی دارد که بقایی ندارد )

میون همه ی این ها وقتی مجبور میشم آلبوم رو دربیارم و یکی دوتا عکس مونده ات را نگاه کنم و لبخند بزنم به خودم و دق کنم تو همون ثانیه رو دوست دارم . 

حافظه ی خراب به حافظه ای میگن که با دیدن یه صحنه ای که  ثبت شده  تو تمام حال اون روزت رو  یادت نیاد و حتی  حسی که از  نشستن کنارش داشتی و حتی دلهره ی بعدش و حتی بوی عطرش را.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها