در من زنی است که هر صبح آرشه در دست میگیرد و ویلون می نوازد و وقتی خورشید به وسط آسمان می رسد چنان دیوانه وار کمان را بر سیم ها می کشد که پاره می شوندساز را پرت میکند به گوشه ای و خود به گوشه ای دیگر مشغول زخمه های نواختن.

خورشید که غروب می کند،سرخی که به آسمان می آید، دوباره سیم ها را وصله می کند و دستمال میکشد به ساز و مرتب گوشه ای می گذارد تا دوباره شروع کند،  فردا وقتی خورشید بر آمد .

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها