صداش تو سرم می پیچه .کنار اون گوشه ی حیاط نورهدایت تو خیابون مژده نشسته بودیم ، داغون بودم یا شایدم اون موقع ادای داغونا رو در می آوردم ، سخت بود ولی سختی الان و شاید ده سال قبل میگه که اون سختی ها توهم بودن ،در گیر بودم ، در گیر دوستام ، در گیر رفیق هام ، اون موقع ها بود که ناجی طور میخواست کمکم کنه ، نمی دونست خودش باره، فکره ، دردسره . ولی بود ، همیشه همون جا بود ، درست روی پله سوم حیاط بزرگ اون ویلای نورهدایت تو خیابون مژده ، همون جا با همون زاویه نگاه و به قول مونا از گوشهی چشم با جذبه خاص خودش .درست همون جا آب پاکی رو ریخت رو دستم که یه روزی می رسه که هیچ کسی برات نمی مونه ، هیچ کس. دنیا دیده ام نه به این معنا که که همه جای دنیا رو دیده باشم ، نه ، آدم، زیاد دیده ام ، آدم های زیادی که عموما خودخواه بودند و منفعت طلب . آدم هایی با اعتقاد و منش و سبک زندگی های خیلی متفاوت ، دوست و آشنا زیاد داشته ام ، زیاد . اما حالا به این نقطه از دنیا رسیده ام "هیچ کسی برات نمی مونه " . نمونده ، یا بهتر بگم نبوده .
ولی حالا صدای باد دارد می پیچد. طوفانی در راه است .از صدای بی قرار مرغان سر شاخه نشسته میشود فهمید .
درباره این سایت